*سرزمین پری ها*

داستان کودکانه

زرد ترسناک     کوتی کوتی به مدرسه می رفت که چیزی روی کله اش افتاد. ترسید و جیغ و جاغ کرد:جیغ...جاغ...جیغ...جوق! همسایه ها  ترسیدند و سر رسیدند. یکی گفت: چه خبره کوتی کوتی! چرا آژیر می کشی؟ دیگری گفت: کوتی کوتی نبود که آمبولانس بود. کوتی کوتی گفت: نه خیر، من بودم. یک چیز ترسناک رویم افتاده. کمک کنید. خاله موشه آن چیز ترسناک را از روی کوتی کوتی برداشت. این یک برگ است، جیغالو! برگ درخت، برگ که این همه جیغ و جاغ ندارد. کوتی کوتی با تعجب به برگ دست کشید. پس چرا زرد است؟ مگر برگ ها سبز نیستند؟ جیرجیرک گفت:شاید  برگ درخت آلو زرد است. و جیر و جیر و جیر خندید. مگس گفت: شاید ه...
25 آذر 1390

داستان کودکانه

دو درخت همسایه در یك باغچه كوچك ، دو درخت زندگی می كردند . یكی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس . این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار كه می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شكوفه های قشنگ می شد ولی به جای این كه با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شكوفه هایشان و این كه كدامیك زیباتر است ، بحث می كردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود كه میوه های كدامیك از آنها بهتر و خوشمزه تر است . درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند. درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش...
25 آذر 1390

شعر وسرود

گریه گل     دیدم گلی را در باغ زیبا گفتم بچینم از بین گل ها یك دفعه دیدم رویش شده زرد از ترس كندن گل گریه می كرد او را نكندم دیدم كه شد شاد عطر تنش را آن گل به من داد   ...
25 آذر 1390

شعر وسرود

وش اومده!     موش اومده، موش گربه می گه: کوش؟ توی جوی آب آب نه، فاضلاب موش از رو زمین می پره بالا می پره پایین گربه می پره، موش رو بگیره می بینه گنده است، ازش می ترسه از اون جا می ره از توی آن جو کثیف و سیاه با خنده می گه موشه قاه قاه: تا شهر کثیفه، ما قوی تریم حتی گربه رو، از رو می بریم!   ...
25 آذر 1390

بدون عنوان

یك نمره بد!   آن روز قرار بود خانم معلم، نمره‌های امتحان درس ریاضی را كه جلسه قبل از بچه‌ها گرفته بود، اعلام كند. كسانی كه خوب امتحان داده بودند، اصلا ترسی نداشتند و دلشان می‌خواست هرچه زودتر نمره‌های خود را بفهمند؛  اما بچه‌هایی كه ورقه‌شان را بد نوشته بودند، حال خوبی نداشتند.   سارا كوچولو كه توی گروه دوم بود و خودش می‌دانست خوب امتحان نداده خیلی دلهره داشت. بچه‌ها تازه به كلاس آمده بودند و باهم در مورد امتحان حرف می‌زدند. خانم معلم وارد كلاس شد و با ورود او، همه ساكت و از جایشان بلند شدند و با اجازه خانم دوباره روی نیمكت‌هایشان نشستند. خانم معلم رو...
25 آذر 1390

داستان اموزنده

عادت بد     شب ها بعد از شام، چند تا از حیوانات علفزار یک گوشه دور هم جمع می شدند. آن قدر از این و آن می گفتند تا وقت بگذرد و خوابشان بگیرد. بعد هر كدام راه خانه اش را می گرفت، می رفت و می خوابید. فردا شب، همان ساعت برمی گشت، همان جا. آنها عادت كرده بودند كه اگر یک شب كسی نمی آمد، پشت سرش حرف می زدند و مسخره اش می كردند.  شبی خرگوش سفیده كه از این وضع خسته شده بود با یک چمدان پیش آنها رفت و گفت: آمده ام خداحافظی. می خواهم یکی دو روز بروم آن طرف علفزار و سری به نوه هایم بزنم . چون دوست ندارم كه وقتی نیستم درباره ام حرف بزنید، به پدرِ پدرِ پدربزرگم كه سال ها پیش به آسمان رفته و یک ستاره شده گفتم كه به حرف هایتا...
25 آذر 1390

شعر وسرود

کاشکی شما پشمک بودید   چاقاله بادوم، آرزوهایش مثل خودش بانمکه آرزوی اون یه اتاق پر از آدامس و پفکه دلش می خواد رختخوابش از نون و شیرینی باشه یا اینکه بشقاب غذاش اندازه سینی باشه با ابرای تو آسمون حرف می زنه از رو زمین: «کاشکی شما پشمک بودید با هم می اومدید پایین» چاقاله بادوم بسّه ، باید آرزوهات رو کم کنی هر چی که دیدی نباید فوری توی شکم کنی   ...
24 آذر 1390

داستان کودکانه

خواب خرگوشی پرواز دور لانه خیلی زیبا بود. کلاغک اجازه داشت فقط دور لانه پرواز کند تا مادر از لانه ،هوای او را داشته باشد. کلاغک از پرواز خسته نمی شد . مادر توی لانه نشسته بود تا از پنجره های لانه پرواز دخترش را تماشا کند. از بس سرش را چرخانده بود،حالش به هم می خورد. سرش داشت گیج می رفت ،با خودش گفت: «وای،چقدر بی عقلم، باید برم بیرون تا پرواز دخترمو بهتر ببینم.» بلند شد و رفت روی شاخه نشست .داد زد:«آهای کلاغک، خسته نشدی؟» کلاغک که همه اش مشغول پرواز بود،گفت:«نه مادر،پرواز خیلی خوبه. باید به جان آقا کلاغ دم کوتاه دعا کنی که پرواز یادم داد.  راستی،دیروز می گفت چرا مادرت گردوها رو نیاورده؟»...
24 آذر 1390

شعر وسرود

  توپ طلایی     خورشید خانم، تو یک توپ طلایی تو  آسمونی، اون بالا بالاهایی نور می پاشی به روی دشت و صحرا گرم می کنی هر گوشه ی زمین را وقتی یه دونه توی خاک می خوابه نور تو روی خاک اون می تابه گرم می شه و دونه شکوفا می شه زمین پر از گل های زیبا می شه با این که خیلی ناز و مهربونی نمی ذاری نگات کنم، چشامو می سوزونی      ...
24 آذر 1390

بدون عنوان

.:   بنام خداوند بخشنده و مهربان  :. جغله   و   غول   سرزمین   تنبلی        تصاوير خانوادگي از راست به چپ:  مامان گلم _ خودم _ آبجي جيغ جيغو _ پدر زحمت كشم از راست به چپ:  مامان بزرگ مهربونم _ خودم _ بابا بزرگ جونم   سلام بچه ها  اسم من جغلست . من قبلا بچه تنبل و بی انظباطی بودم ولی    یکروز برای من اتفاقی عجیب افتاد که تنبلی رو برای همیشه کنار گذاشتم   میخوام اینجا داستانشو براتون تعریف کنم .   یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خونه برگشتم متوجه شدم پ...
22 آذر 1390